قسمت يازدهم
بعله درخواست تماس باخط من داده بودن روخط عشقم...اونم بعد2و3 هفته فكركرده بود كه خودمم وزنگ زده بود.صدااجيمم كه پشت گوشي عينهوصداي منه.شروع كردن به حرف زدن.واي عزيزم حس ميكرده كه خودم نيستم ميگفته=...چراصدات عوض شده؟چرااينجوري حرف ميزني؟اجيمم ميگفته كه چي ميگي بابام ايناتوهال نشستن نميتونم حرف بزنم واينجوريا...همون موقع خندش ميگيره وگوشي روميده دست اجي بزرگم واونم عشقموميبنده به فحش وتحقيروبدوبيراه گفتن...
بعدش اومدن تواتاقي كه مابوديم ومامانم باحرفاش منوتاجنون ميكشيد.نفرينش ميكردن.ميگفتن كه ايشالاتايه هفته خبرمرگش بيادومن هيچي نميگفتم تودلم بهشون ميگفتم كه خداازتون نگذره زبونتون لال بشه وگريه ميكردم اون شب مامانم بهم گفت فرداحق نداري بري مدرسه اول بايداين قضيه برام روشن بشه...ولي شنيدم كه اجيم يواشكي بهش گفت ميخاي به باباچي بگي؟بگي چرانرفته مدرسه؟اونشب تاصبح حتي يه لحظه هم چشاموروهم نزاشتم.مامانمم همينطور...من به فكراين بودم كه چه جوري خودموخلاص كنم واونم فقط ارزوي مرگ ميكرد.بميرم برامامانم...
قشنگ تصميم خودموگرفته بودم كه فرداش نرم روايستگاه وبرم يه بيابوني خودموخلاص كنم...6ونيم بودبيدارشدم چشام قرمزوبادكرده بودن اماده شدم وازخونه زدم بيرون...